نام:بماند      نام خانوادگی: اینم بماند           مخ:تعطیل             اعصاب:داغون     امید به زندگی: جانم؟؟!!                دل:تنگ             غم: تادلت بخواد            شادی: معنی این رو نمیدونم             محبت:رفت              عشق:ندارم       رفیق:کووووووو!!؟؟            انسانیت: چی نمیشنوم تکرار کن؟!!!!                  خیانت:ظرفیت پشتم تکمیل شده  از جلو خنجر میزنن!!        رفاقت:قدیمی شده.......دیدی سلام برسون              حِسِت:حسم مث برگیه که میدونم باد از هر طرف بیاد آخرش میافتم          بدبختی:دردامو اگه بشنوی خودت برام آرزوی مرگ میکنی                 آرزو: مررررررررررگ  

«نقطه سر قبر»

[ سه شنبه 17 فروردين 1395برچسب:, ] [ 23:37 ] [ نرگس ]
[ ]

 

با تو ام
ای لنگر تسکین!
ای تکان های دل!
ای آرامش ساحل!
با تو ام
ای نور!
ای منشور!
ای تمام طیف های آفتابی!
ای کبودِ ارغوانی!
ای بنفشابی!
با تو ام ای شور ای دل شوره شیرین!
با تو ام
ای شادی غمگین!
با تو ام
ای غم!
غم مبهم!
ای نمی دانم!
هر چه هستی باش!
ای کاش…
نه،جز اینم آرزویی نیست:
هر چه هستی باش!
اما باش!

.......
قیصر امین پور
[ سه شنبه 17 فروردين 1395برچسب:, ] [ 23:34 ] [ نرگس ]
[ ]

این خونه تنهاییش جامونو پُر کرده
زندگی دنبال ِ منو تو میگرده

آغوش من بی تو هی سردتر میشه
این روزا آسونتر چشمام تر میشه


باور نمیکردم ، باور نمیکردی
که برسیم اینجا جای به این سردی

باور نمیکردم ، باور نمیکردی
که برسیم اینجا جایه به این سردی

♫♫♫

این بازی رو کم کم یه روزی میبازیم
با هم خراب میشیم وقتی نمیسازیم

کنار هم مثل غریبه ها میشیم
یه جای این قصه از هم جدا میشیم

باور نمیکردم ، باور نمیکردی
که برسیم اینجا جای به این سردی

نزدیک هم دوریم هر دو سکوت داریم
نمیشه گفت سقف ، زیره یه آواریم

گرمای دست من از دست تو افتاد
عاشقی آسون نیست مراقبت میخواد

گرمای دست من از دست تو افتاد
عاشقی آسون نیست مراقبت میخواد

باور نمیکردم ، باور نمیکردی
که برسیم اینجا جای به این سردی

[ سه شنبه 17 فروردين 1395برچسب:, ] [ 23:34 ] [ نرگس ]
[ ]

هی فلانی
....
 
"هی فلانی! زندگی شاید همین باشد
یک فریبِ ساده و کوچک
آن هم از دست عزیزی که تو دنیا را
جز برای او و جز با او نمی خواهی
من گمانم زندگی باید همین باشد.
 
آه!...آه! امّا
او چرا این را نمی داند، که در اینجا
من دلم تنگ ست . یک ذرّه ست؟
شاتقی هم آدمست ، ای داد برمن ، داد !
ای فغان! فریاد !
من نمی دانم چرا طاووس من این را نمی داند ؟
که من بیچاره هم در سینه دل دارم .
که دل من هم دل ست آخر؟
سنگ و آهن نیست .
او چرا این قدر از من غافل ست آخر ؟
آه ،آه ، ای کاش
....
کاشکی .... اما .... رهاکن هیچ"
و رها می کرد .
او رها می کرد حرفش را
حرفِ بیدادی که از آن بود دایم داد و فریادش .
و نمی بُرد و نمی شُد بُرد از یادش .
 
اغلب او این جا دهان می بست
گر به ناهنگام ، یا هنگام ، دَم دَر می کشید از دردِ دل گفتن .
شاتقی این ترجمان ِ درد ،
قهرمان ِ درد ،
آن یگانه مردِ مردانه ،
پوچ و پوک زندگی را نیم دیوانه .
و جنون ِ عشق را چالاک و یکتا مرد .
او به خاموشی گرایان ، شِکوه بَس می کرد .
و سپس با کوشش ِ بسیار.
عُقده ی خود را فرو می خورد
....
 
شاتقی آنگاه
چند لحظه چشم ها می بست و بعد از آن ،
می کشید آهی و می کوشید
- با چه حالت ها و حیلت ها –
باز لبخند غریبش را ، که چندی محو و پنهان بود ،
با خطوط چهره ی خود آشنا می کرد .
لیکن این لبخند ، در آن چهره تا یک چند ،
از غریبِ غربت ِخود مویه ها می کرد .
َو چنان چون تکّه ای وارونه از تصویر ،
- یا چو تصویری که می گرید ، غریبی می کند در قابِ بیگانه-
در خطوط چهره ی او ، جا نمی افتاد .
حس غربت در غریبه چشم ما می کرد.
شاتقی آن گاه در می یافت .
روی می گرداند و نابیننده ، بی سویی ، نگا می کرد .
همزمان با سرفه یا خمیازه یا با خارش چانه
- می نمود این گونه ، یا می کرد –
تکّه ی وارون ِ آن تصویر را از چهره بر می داشت ؛
و خطوطِ چهره اش را جا به جا می کرد .
تا بدین سان از برای آن جراحت ، آن به زهر آغشته ،
آن لبخند ،
باز جای ِغصب وا می کرد .
 
 
عصر بود و راه می رفتیم ،
در حیاط کوچکِ پاییز ، در زندان .
چند تن زندانی ِباهم ، ولی تنها .
آن چنان با گفت وگو سرگرم ؛
این چنین با شاتقی خندان.
 
....
 
درحیاط کوچک پاییز در زندان _ اخوان ثالث
[ سه شنبه 17 فروردين 1395برچسب:, ] [ 23:33 ] [ نرگس ]
[ ]

 

رفتار من عادی است
 
اما نمی دانم چرا
 
این روزها
 
از دوستان و آشنایان
 
هر کس مرا می بیند
 
از دور می گوید :
 
این روزها انگار
 
حال و هوای دیگری داری !
 
اما
 
من مثل هر روزم
 
با آن نشانی های ساده
 
و با همان امضا ، همان نام
 
و با همان رفتار معمولی
 
مثل همیشه ساکت و آرام
 
این روزها تنها
 
حس می کنم گاهی کمی گنگم
 
گاهی کمی گیجم
 
حس می کنم
 
از روزهای پیش قدری بیشتر
 
این روزها را دوست دارم
 
گاهی
 
ــ از تو چه پنهان ــ
 
با سنگ ها آواز می خوانم
 
و قدر بعضی لحظه ها را خوب می دانم
 
این روزها گاهی
 
از روز و ماه و سال ، از تقویم
 
از روزنامه بی خبر هستم
 
حس می کنم گاهی کمی کمتر
 
گاهی شدیدن بیشتر هستم
 
حتی اگر می شد بگویم
 
این روزها گاهی خدا را هم
 
یک جور دیگر می پرستم
 
 
 
از جمله دیشب هم
 
دیگرتر از شب های بی رحمانه دیگر بود »
 
من کاملن تعطیل بودم
 
دیشب پ فهمیدم
 
که رنگ چشمانم کمی میشی است
 
و برخلاف سالهای پیش
 
رنگ بنفش و ارغوانی را
 
از رنگ آبی دوست تر دارم
 
دیشب برای اولین بار
 
دیدم که نام کوچکم دیگر
 
چندان بزرگ و هیبت آور نیست
 
 
 
 
گاهی برای یادبود ِ لحظه ای کوچک
 
یک روز کامل جشن می گیرم
 
گاهی
 
صد بار در یک روز می میرم
 
حتی
 
یک شاخه از محبوبه های شب
 
یک غنچه مریم هم برای مردنم کافی است
 
 
 
گاهی نگاهم در تمام روز
 
با عابران ِ ناشناس ِ شهر
 
احساس گنگ آشنایی می کند
 
گاهی دل ِ بی دست و پا و سر به زیرم را
 
آهنگ یک موسیقی غمگین
 
هوایی می کند .
 
اما
 
غیر از همین حس ها که گفتم
 
و غیر از این رفتار معمولی
 
و غیر از این حال و هوای ساده و عادی
 
حال و هوای دیگری
 
در دل ندارم
 
رفتار من عادی است ...
 
....
قیصر امین پور
[ سه شنبه 17 فروردين 1395برچسب:, ] [ 23:33 ] [ نرگس ]
[ ]

 
دور یا نزدیک راهش می توانی خواند 
هرچه را آغاز و پایانی است 
حتی هرچه را آغاز و پایان نیست 
زندگی راهی است 
از به دنیا آمدن تامرگ 
شاید مرگ هم راهی است 
راهها را کوه ها و دره هایی هست 
اما هیچ نزهتگاه دشتی نیست 
هیچ رهرو را مجال سیر و گشتی نیست 
هیچ راه بازگشتی نیست 
بی کران تا بی کران امواج خاموش زمان جاری است 
زیر پای رهروان خوناب جان جاری است 
آه 
ای که تن فرسودی و هرگز نیاسودی
هیچ ایا یک قدم دیگر توانی راند؟
هیچ ایا یک نفس دیگر توانی ماند ؟
نیمه راهی طی شد اما نیمه جانی هست 
باز باید رفت تا در تن توانی هست 
باز باید رفت 
راه باریک و افق تاریک 
دور یا نزدیک...
.....
 
فریدون مشیری
[ سه شنبه 17 فروردين 1395برچسب:, ] [ 23:32 ] [ نرگس ]
[ ]

در شبان غم تنهايى خويش
عابد چشم سخنگوى توام
من در اين تاريكى
من در اين تيره شب جانفرسا
زائر ظلمت گيسوى توام

چشم من چشمه ى زاينده ى اشك
گونه ام بستر رود
كاشكى همچو حبابى بر آب
در نگاه تو رها مى شدم از بود و نبود
شب تهى از مهتاب
شب تهى از اختر
ابر خاكسترى بى باران پوشانده
آسمان را يكسر
ابر خاكسترى بى باران دلگير است
و سكوت تو پس پرده ى خاكسترى سرد كدورت افسوس سخت دلگيرتر است
شوق بازآمدن سوى توام هست
اما
تلخى سرد كدورت در تو
پاى پوينده ى راهم بسته
ابر خاكسترى بى باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
واى ، باران
باران ؛
شيشه ى پنجره را باران شست
از دل من اما
چه كسى نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربى رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
مى پرد مرغ نگاهم تا دور
واى ، باران
باران ؛
پر مرغان نگاهم را شست
.........
تو گل سرخ منى
تو گل ياسمنى
تو چنان شبنم پاك سحرى ؟
نه
از آن پاكترى
تو بهارى ؟
نه
بهاران از توست
از تو مى گيرد وام
هر بهار اين همه زيبايى را
هوس باغ و بهارانم نيست
اى بهين باغ و بهارانم تو
....
كودک قلب من اين قصه ى شاد
از لبان تو شنيد :
“زندگى رويا نيست
زندگى زيبايى ست
مى توان
بر درختى تهى از بار ، زدن پيوندى
مى توان در دل اين مزرعه ى خشك و تهى بذرى ريخت
مى توان
از ميان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بيزار از اين فاصله هاست “
....
در دلم آرزوى آمدنت مى ميرد
رفته اى اينك ، اما آيا
باز برمى گردى ؟
چه تمناى محالى دارم!
خنده ام مى گيرد
....
من گمان مى كردم
دوستى همچون سروى سرسبز
چارفصلش همه آراستگى ست
من چه مى دانستم
هيبت باد زمستانى هست
من چه مى دانستم
سبزه مى پژمرد از بى آبى
سبزه يخ مى زند از سردى دى
من چه مى دانستم
دل هر كس دل نيست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بى خبر از عاطفه اند
.......
در ميان من و تو فاصله هاست
گاه مى انديشم
مى توانى تو به لبخندى اين فاصله را بردارى
تو توانايى بخشش دارى
دستهاى تو توانايی آن را دارد
كه مرا
زندگانى بخشد
چشمهاى تو به من مى بخشد
شور عشق و مستى
و تو چون مصرع شعرى زيبا
سطر برجسته اى از زندگى من هستى
دفتر عمر مرا
با وجود تو شكوهى ديگر
رونقى ديگر هست
مى توانى تو به من
زندگانى بخشى
يا بگيرى از من
آنچه را مى بخشى
من به بى سامانى
باد را مى مانم
من به سرگردانى
ابر را مى مانم
من به آراستگى خنديدم
من ژوليده به آراستگى خنديدم
......
آه مى بينم ، مى بينم
تو به اندازه ى تنهايى من خوشبختى
من به اندازه ى زيبايى تو غمگينم
چه اميد عبثى
من چه دارم كه تو را در خور ؟
هيچ
من چه دارم كه سزاوار تو ؟
هيچ
تو همه هستى من ، هستى من
تو همه زندگى من هستى
تو چه دارى ؟
همه چيز
تو چه كم دارى ؟ هيچ
بى تو در مى يابم
چون چناران كهن
از درون تلخى واريزم را
كاهش جان من اين شعر من است
آرزو مى كردم
كه تو خواننده ى شعرم باشى
راستى شعر مرا مى خوانى ؟
نه ، دريغا ، هرگز
باورم نيست كه خواننده ى شعرم باشى
كاشكى شعر مرا مى خواندى
بى تو من چيستم ؟ ابر اندوه
بى تو سرگردانتر ، از پژواكم
در كوه
گرد بادم در دشت
برگ پاييزم ، در پنجه ى باد
بى تو سرگردانتر
از نسيم سحرم
از نسيم سحر سرگردان
بى سرو سامان
بى تو – اشكم
دردم
آهم
آشيان برده ز ياد
مرغ درمانده به شب گمراهم
بى تو خاكستر سردم ، خاموش
نتپد ديگر در سينه ى من ، دل با شوق
نه مرا بر لب ، بانگ شادى
نه خروش
بى تو ديو وحشت
هر زمان مى دردم
بى تو احساس من از زندگى بى بنياد
و اندر اين دوره بيدادگريها هر دم
كاستن
كاهيدن
كاهش جانم
كم
كم
.......
چه كسى خواهد ديد
مردنم را بى تو ؟
بى تو مردم ، مردم
گاه مى انديشم
خبر مرگ مرا با تو چه كس مى گويد ؟
آن زمان كه خبر مرگ مرا
از كسى مى شنوى ، روى تو را
كاشكى مى ديدم
شانه بالازدنت را
بى قيد
و تكان دادن دستت كه
مهم نيست زياد
و تكان دادن سر را كه
عجيب !‌عاقبت مرد ؟
افسوس
كاشكى مى ديدم
من به خود مى گويم:
” چه كسى باور كرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاكستر كرد ؟ “
........
 باز كن پنجره ، باز آمده ام
من پس از رفتنها ، رفتنها ؛
با چه شور و چه شتاب
در دلم شوق تو ، اكنون به نياز آمده ام “داستانها دارم
از دياران كه سفر كردم و رفتم بى تو
بى تو مى رفتم ، مى رفتم ، تنها ، تنها
وصبورى مرا
كوه تحسين مى كرد
من اگر سوى تو برمى گردم
دست من خالى نيست
كاروانهاى محبت با خويش
ارمغان آوردم
........
حمید مصدق / ابی خاکستری سیاه
[ سه شنبه 17 فروردين 1395برچسب:, ] [ 23:31 ] [ نرگس ]
[ ]

 
تنگ آب از روزهای قبل خالی تر شده است
زندگی در دوستی با مرگ عالی تر شده است

هر نگاهی می تواند خلوتم را بشكند
كوزه‌ی تنهایی روحم سفالی تر شده است

آخرین لبخند او هم غرق خواهد شد در آب
ماهِ در مرداب این شب ها هلالی تر شده است

گفت تا كی صبر باید كرد؟ گفتم چاره چیست؟!
دیدم این پاسخ، از آن پرسش سؤالی تر شده است

زندگی را خواب می دانستم اما بعد از آن
تازه می بینم حقیقت ها خیالی تر شده است

ماهی كم طاقتم! یک روز دیگر صبر كن
تنگ آب از روزهای قبل خالی تر شده است

....
فاضل نظری
[ سه شنبه 17 فروردين 1395برچسب:, ] [ 23:29 ] [ نرگس ]
[ ]

 
تنگ آب از روزهای قبل خالی تر شده است
زندگی در دوستی با مرگ عالی تر شده است

هر نگاهی می تواند خلوتم را بشكند
كوزه‌ی تنهایی روحم سفالی تر شده است

آخرین لبخند او هم غرق خواهد شد در آب
ماهِ در مرداب این شب ها هلالی تر شده است

گفت تا كی صبر باید كرد؟ گفتم چاره چیست؟!
دیدم این پاسخ، از آن پرسش سؤالی تر شده است

زندگی را خواب می دانستم اما بعد از آن
تازه می بینم حقیقت ها خیالی تر شده است

ماهی كم طاقتم! یک روز دیگر صبر كن
تنگ آب از روزهای قبل خالی تر شده است

....
فاضل نظری
[ سه شنبه 17 فروردين 1395برچسب:, ] [ 23:29 ] [ نرگس ]
[ ]

زندگی مثله پیانو است.

دکمه های سیاه برای غم ها و دکمه های سفید برای شادی ها

اما زمانی میتوان آهنگ زیبایی نواخت که دکمه های سفید و سیاه

را با هم فشار دهی......

[ سه شنبه 17 فروردين 1395برچسب:, ] [ 23:28 ] [ نرگس ]
[ ]
صفحه قبل 1 ... 3 4 5 6 7 ... 10 صفحه بعد